سفارش تبلیغ
صبا ویژن

:)

هنوز باهمه دردم امید درمان هست..
صفحه خانگی پارسی یار درباره

میخواهم دیوارهایش را از بر شوم

مگر میشود روزهای هفده سالگی یا هجده سالگی مثل برق و باد بگذرد بعد من به جای اینکه دستم را بگذارم زیر چانه ام خوب نگاهش کنم هی خوب نگاهش کنم...

یا به جای پریدن و جنب و جوش و جیغ کشیدن های از سر شوق هی کله ام را فرو کنم توی کتاب و ببینم مشتق فلان چه میشود یا هر کوفتی در گاز میشود آیروسول یا تمییز نسبت چه میشود یا چه و چه وچه

یا مثلا امروز سر سفره توی حیاط  بگوییم وای بچه ها چقدر بی بخار شدیم چقدر مثل خانم ها پیتزا میخوریم حتی امروز چرا به کیک حمله نکردیم

نکند

نکند یک وقت داریم بزرگ میشویم

بحث هایمان حال و هوایش فرق کرده

انگار جای دیگری سیر میکنیم

انگار دیگر زندگی جدی شده

انگار زیادی جدی شده نفس کشیدن هایمان قدم هایمان

حتی الان فکر میکنم اینکه زانوهایم  وقتی خمشان میکنم تق تق صدا میکنند ناشی از بزرگ شدن است 

هرچند تمام عوامل زیستی را نادیده گرفتم  ولی الان فقط دلم میخواهد که به او گوش کنم

هی صفحه  به صفحه  بروم جلو و بنویسم

هفته ی پیش رفتیم و روی تخته کلاس نوشتم  ماهنوز نفس می کشیم 

مدیونید اگر پاک کنید چیزهایی که نوشتم را

بعد از کلاس آقای مشفق آمدم دیدم معلم  کلاس زبان دوم ها با گچ قرمز  روی تمام نوشته هایم وکب هارا نوشته و دلم گرفت که پاک نمی شویم ولی آنقدر  خاطره ی جدید می آیند که گم میشویم

دلم میگیرد که باید در غول کنکور محو شویم

هرچقدرهم که به نظام آموزشی کشور آموزش و پرورش و سازمان سنجش و فلان و فلان بد وبیراه بگوییم آخرش هم یک توفیق اجباری است که سرمان را بکنیم توی کتاب ها و بخوانیم

بخوانیم که هجده سالت تمام است لطفا هوای این یک سال آخر  را داشته باش و  خوب مدرسه را زندگی کن...

پ.ن:عادت کرده ام به سنگ های مدرسه به این نرده ها گرفته اش که دوستشان دارم

پ.ن:چرا بلاگفا درست نمیشود که برای وبلاگ دوره برای خودم بنویسم

پ.ن:هوم تک تک لحظاتی که حالم به هم میخورد که می بینمشان میفهمم بیشتر دوستشان دارم

 


من که قاصدک پیدا میکنم برایت

نمیدانم چه میشود که یک نفر را اینقدر دوست دارم

چطور بلد میشود انسان دوست داشتن را

فهمیدن دوست داشتن خیلی سخت تر از این است که دوستت دارم بگویی

 

از شدت دوست داشتن ها میشود پرواز کرد

توی آسمان سیر کرد

روی ابر ها دراز کشید و زمرمه کرد دوستت دارم لاکردار

چطورش را نمیدارم

فقط ممنونم که هستی

تا دوستت بدارم

این را به قاصدکی گفتم رفت تا به گوش همه ی جهانم برساند...

 

 

/

 

 

پ.ن:چطور گاهی عصبانیتم میخوابد ...چطور سکوت می آید؟


روز نوشت .

 این یکی از امروز نوشت های اجباری است از اینها که هی  میخواهم چیزی به کسی نگویم و لبم را گاز بگیرم که یکهوچیزی نگویم

چه بگوییم...

امروز توی راه خانه مثل هر روز از کنار مغازه ها گذشتم  توی کوچه پهن مثل همیشه عطر یاس مجبورم کرد لبخند بزنم و مرحبا بگویم به اردیبهشت ...

یک پسر را دیدم که پشت دوتا دختر راه افتاده بود و لفظ قلم میگفت فقط چند دقیقه باهاشان کار دارد زننده بود برایم

اردیبهشت ها درخت ها توت میدهند و من هی قدم هایم را کج و راست میکنم که پایم نرود روی توت ها له شود...میخواهم یک روز کنار درخت توت درمسیر بنشینم هی توت های شیرین و آبدار را بخورم و آفتاب عصبی کننده ی بعد از ظهر که صاف میخورد به مغز سرم را یادم برود

بعد دانه دانه ساختمان های نیمه کاره را نگاه کردم ...زیر پل که رسیدم نگاه کردم وانت گل فروش آمده یانه تا کمی بایستم گل های رنگارنگش را تماشا کنم و بعد بگویم یک روز یک گلدان میخرم که خوشحالش کنم

از کنار  شیرینی فروشی میگذرم و  بوی نان های تازه و شیرینی ها

همیشه قسمت خوب ماجرا جلوی مغازه میوه فروشی است که باد کولر میخورد توی صورتم و جگرم حال می آید یکبار میخواستم بپرسم شما راضی هستید که باد کولرتان بیاید برسد به من؟

امروز سرکوچه مان دو کارگر نشسته بودند داشتند توی یک ظرف یه بار مصرف غذا میخوردند قاشق نداشتند و هردو سر کوچه بودند وقتی امدم سر کوچه یکهو جاخوردم دیدمشان بعد کمی راهم راکج کردم از کنارشان رد شدم...توی  دلم  گفتم چه انسان های باشرافتی هستند

این روزها چیزی که کم پیدا میشود توی اطرافم یک جور شرافت است ...یکجورمحبت

شرافت !

خیلی خسته ام...

:)

فکر نمیکنم آنقدر ها لازم باشد لبم را گاز بگیرم دیگر


دیده بگشا...

یاد دوسال پیش می افتم که هی وبلاگ مینوشتم پاک میکردم هی پشت سرهم حروف می آمدند و بعد هی پاکشان میکردم...

خدا نعمت نوشتن را به بنده هایش داد تا اگر آنی دلشان  گرفت ،شکست یاهرچیز دیگر حروف بیایند و پشتش را گرم کنند...

مدتی هست که هی از این و آن درباره ی یمن شنیده ام هرچند که توی مدرسه یا اتوبوس کسی غصه نمیخورد که ای وای دوباره چه شده ؟

هیچکس حتی خبر ندارد که به بمن حمله شده

هیچکس دلش نمیسوزد که بچه های مسلمان چطور قربانی سیاست ها میشوند...

هیچکس هم نمی شود گفت .بی انصافی است  ولی چرا آن طور پررنگ نیست که اگر پررنگ بود که اگر دغدغه بود شاید بیشتر حرف میزدند درباره اش ..شاید امثال من آهی میکشیدندو دعایی میخواندند

این مانده بود درگلویم...گیر کرده بود که چه شد که ساکت شدیم!

که این جهانیان چه خبرشان است شش ماه یکبار سر یک کشور میریزند و به جان مردمش می افتند

این جهان فعلا ترسناکترین کابوسی است که کودکان بیگناهشان میتوانند ببینند

حوصله ی شعار ندارم

باشد که گاهی فکر کنیم به فطرت مان!

ولی یک سیری از ای کاش ها به جان سلول های مغزم افتاده افسوس کارایی مغز را کم میکند چه دانشمندان کشف کرده باشند و چه نکرده باشند، برای من اینطور است

***

پ.ن: یک روزهاایی فکر نمیکردم اینقدر قد بکشم

پ.ن:دلم میخواست چندروزی فقط دور از مردم شهر بی ولوله نفس تازه کنم

روز: تهران حوالی 7 صبح دوست داشتنی تر میشود اگر جمعه باشد و ماشین ها توی خیابان ها ویراژ ندهند...حتی آسمانش راهم میشود دید

 

 

 


اردبیِــــــــهشت

روزهای اردیبهشتی از ان روزهایند که هوس میکنی هی خیال کنی رویا ببینی

پرواز کنی

اردیبهشت دیگر تمام بهار است برای من

این که هی دلت بخواهد

اردیبهشت از ان وقت هاست که باید هوای دلت را داشته باشی

نازش را بخری

خوشحالش کنی

دل شاد کنی

از آن وقت هاست که هی میشود دوست داشت

زمین و زمان را دوست داشت

اردیبهشت همین روزهایی که من هی میروم زیر زمین و صدای گنجشک ها را میشنوم و در سکوت کتاب هارا ورق میزنم

همین روزهایی که 4 صبح برای درس خواندن بیدار میشوم و پنج که میشود یک گوشه مچاله میشوم و خوابم میگیرد

یعنی چرت شیش تا شیش وربع صبح

این روزهای اردیبهشتی

آخرین روزهای سرکلاس نشستن

سوم دبیرستانی بودن

یک زمانی میشود که میگویم

اردیبهشت ینی همین روزهایی که گذشت

بی مهابا رفت