سفارش تبلیغ
صبا ویژن

:)

هنوز باهمه دردم امید درمان هست..
صفحه خانگی پارسی یار درباره

تق تق

    نظر

آلبالو خشکه میخورم..ملس است داشتم فکر میکردم اگر اینجا بود باید یادش میدادم که لیلی خاله هستشو قورت نده درش بیار بعد خوب می مکیدم و هسته ی آلبالو را از دهانم در می آوردم و می گفتم ببین اینطوری بعد اوهم سرش را می انداخت پایین و کار خودش را میکرد و شاید آموزش هایم نتیجه میداد

 

داشتم فکر میکردم یک ساال قرار است دل سیر با او بازی نکنم

بی فکر و خیال و دغدغه ی رفتن کنارش نباشم او هم چنان دور باشد و من هم از دور خالگی کنم

بیاید پشت در اتاق و نمایش شروع شود

تق تق

کیه؟

منم

شما اسمت چیه؟

لیلی

بعد بیایم در را برایش باز کنم و با نیش تا بناگوش بازش بیاید و بگوید  "اگه "با کمی مکث خاله داری درس میخونی؟

بعد از توی جامدادی ام یک مدادرنگی بیرون بکشد و بگوید بیا باهم درس بخونیم کنار من بنشیند و من چک نویس بدهم دستش و او توپ و جوجو بکشد دو دقیقه که گذشت بگوید تو برایم بکش

من برایش بکشم و او رنگ کند و خط هایش درهم برود وبعد از پنج دقیقه یا من یا خودش بگوییم درس نخون ولش کن دستش را بگیرم و دخترک دو ساله برود دو عروسکش را بدهد دستم مستر دماغ و نی نی

باهم برای نی نی اسم انتخاب کنیم  و حسنی صدایش کنیم بعد من به دماغ گنده ی مستر دماغ نگاه کنم و قیافه بگیرم و او از خنده غش کند دست هم را بگیریم و بچرخیم و یهو بخوابیم روی زمین تاده بشماریم و دنبال هم کنیم

یک سال خیال ببافم و این تیر که گذشت را مرور کنم

این تیر که یاد گرفت خاله صدایم کند

که دوسالش شد

پ.ن:من همیشه همان اگه هستم:)

پ.ن: می اید پشت در هر دفعه به یک بهانه یک دفعه می گوید اگه منو نجات بده

اگه در رو باز کن کارت دارم

اگه من گناه دارم درو باز کن

اگه درو باز کن باهم درس بخونیم

زبان دو متری اش عجیب شیرین است فسقلی

و من الله توفیق

بلاگفا درست شده کم کم بار می بندیم می رویم خانه خودمان

 


نور طلایی

فکر کن توی گندمزار باشی

چشمانت راببندی دستانت را طوری باز کنی که میخواهی آسمان را بغل کنی صدای نفس کشیدنت را بشنوی ...باد بخورد توی صورتت و قلقلکت بدهد ...لبخند بزنی ..قدم برداری و جلو بروی دستت را روی خوشه ها بکشی انگار انعکاس نور طلایی خورشید به قلب تو بتابد و تو سرشار از شوق گام هایت را تند تر کنی بلند تر نفس بکشی باصدای بلند تر بخندی قهقهه بزنی خوشه ها تند  تند از زیر دستانت بگذرند و تو لذت ببری  بایستی چشمانت را باز کنی سرت را بالا بگیری و به آبی تمام قد خدا خیره شوی بچرخی و بچرخی طوری که همه ی خیال های آزاردهنده پرت شوند کنار

گردهای طلایی دورت بچرخند و تو غرق شوی غرق انعکاس نورخدا!

و لحظه لحظه برکتش را حس کنی ...

مثل حکایت این می ماند که رمضان باشد و یک لحظاتی باشد که فقط تو باشی و نعمت ها

دلت از انوار طلایی دوباره جوانه بزند

و تو شکفتن را رقم بزنی

که از برکت نور استفاده کنی

دستانت را دور جوانه ی شکفته حلقه کنی سرت را جلو بیاوری بگویی یک سال خوب مواظبت خواهم بود تا ماه رمضان بعدی برسد و تو باز بشکفی...

قول میدهم

...

**

حکایت این است که رمضان تمام شد و همه یک جوانه داریم در دل هایمان!

و خدا کند که دل همه جوانه زده باشد

نوشته بود بدبخت کسی است که ماه رمضان تمام شده باشد و آمرزیده نشده باشد

خدایا تو یک جوانه به من بخشیدی مگر نه؟

 


من آن احساس دلتنگی ناگاه پس از شوقم

آدم ها هرجا که باشند همیشه دلشان تنگ میشود

دلتنگی یک رکن زندگی شده انگار

فاصله از آن فاکتور هایی است که دلتنگی می آورد

اصلا دو تا چشم یک تن صدا یک آغوش یک کلمه همه شان چیزهایی است که آدم ها دلتنگش میشوند

من همچنان می نویسم

قبلا آرشیو 93 ای هم بود ولی حالا نیست حالا بی آرشیو 93 می نویسم آرشیو یک اسم شیک و باکلاس است برای تمام چیزهاایی که یک زمان حروفشان تایپ شده اند و هرکدام حس یک لحظه بوده و خود آدم میداند گنجینه ی احساسش چقدر ارزش دارد

گنجینه ی احساس از آن رقم هاست که تکرار و دوباره ساختنش  شدنی نیست

مختص یک زمان یک مکان یک نفر یک تجربه است نمی شود به راحتی دوباره گیرش آورد فقط میشود شیرینی طعمش را به یاد آورد

بیست روز گذشته  ومن شیرینی یک سری لحظات را فقط میخواهم پشت سرهم ثبت کنم

که یادم بماند تیر چطور گذشت

گاهی فکر میکنم ثبت کردن تجربه ها نعمت است

نعمت است که وقتی چشمانمان را ببندیم و به یاد بیاوریم بگوییم الحمدالله

*عنوان از محمدرضا شرافت


20

 دلم آشوب است و این آزاردهنده است برایم

از دیروز تا به حال باید هزار بار خداراشکر میکردم و من حقش را به جا نیاورم

دلم لک زده یک نفر بنشیند پای حرفهایم

فکرکردم خدا ماه رمضانی خیلی سرش مشغول است

چه بهانه ی احمقانه ای می اورم برای خودم

هیچ جایی برای توجیه نمی ماند

من دلم میخواست که هیچ وقت بر زبان نیاورم این روزها را...

خداجان میدانی اوج تنهایی کجا بود؟هفته پیش وقتی که فقط نیلوفر کنارم بود و من هرلحظه میتوانستم بنشیینم زمین و مثل باران اشک بریزم و ملامت کنم اطرافیان را که تازگی فقط نظاره کردن را بلد شده اند

خدایا من هرسال به خودم قول میدهم مثل همه ی مهمان هایت روزی یک جز قران را سروقت بخوانم ولی نمیدانم این چه طلسمی است از بی ارادگی من که همیشه عقبم

کاش میشد که این طلسم را بشکنی

چندروز پیش یک آیه خواندم اول از عقاب تو گفته بود بعد از غفور بودنت دلم آرام گرفت آنقدر این دو کنار هم جایشان خوب بود که ترس عقاب یک جور شیرین می شد یک جور که خواستم فقط بنده ی تو باشم .و لاغیر

خدایا دلهره امانم نمیدهد ....نفسم بالا نمی اید انگار

من دلم سمیع بودنت را میخواهد

فرشته ای بفرست تا پهلویش گریه کنم

....

رویم نمی شود ..


دختری با روسری سبز

دیروز نشسته بودم توی امورمالی مدرسه و بابا داشت فرم ها و چک های ثبت نام را پرمیکرد و من بی خجالت از آن همه پدر طوری با بابا میگفتیم و میخندیدیم که انگار توی کافی شاپ نشسته ایم

من چشمم به در بود که خودت یا پدرت بیایند حوصله ام سر رفته بود از بس رفته بودم و ازنمره های نهایی پرسیده بودم کلافه شده بودم دیدم پدرت آمدند و من دلم غوغا شد که ببینمت...پنج دقیقه نشد که دیدم موبایلم زنگ میخورد شماره رند و نا آشنا بود و من ترجیح دادم جواب ندهم حتی به ذهنم رسید شماره مدرسه باشد  ولی گفتم خانم میم با من چیکارداره آخه؟

موبایلم باز زنگ خوردو محل ندادم دیدم خانم دال از در پشتی اشاره میکند که بیایم من هم رفتم دم در سفت بغلم کرد و بوسیدم و هی بغلم کرد و من هاج و واج مانده بودم و میخندیدم باورم نمیشد اینقدر ذوق کند

هی فکر میکردم دارد صدایم میکند که بگوید جان آمده بیا ببینش ولی وقتی از معدل گفت بال در آوردم دوتا بال کوچک ...اندازه پرواز نبود ولی بیشتر وقتی خوشحال شدم که دیدم همه ذوق کرده اند آمدم توی روابط عمومی

جان آن روسری سبز و چادر جدیدت خیلی به تومی آید اولین چیز که به ذهنم رسید این بود بعد باخودم گفتم تو میدانی ؟

بعد گفتم اگر بگویم خوشحالت میکنم یا ناراحت تو داشتی تلفن حرف میزدی و من نیشم تا بناگوش باز بود و هی ذهنم به هم می پیچید.

تلفن راکه قطع کردی دیدم میدانی خودت ...انقدر ذوق زده بودی و شوق بود توی چشمات که من هل شده بودم وقتی نبود که بگویم دلتنگت هستم یا چقدر این چادر به تو می آید یا گله کنم

تو خوشحال بودی و دلم نمیخواست هیچ جوره برق چشمانت بروند و من نتوانم ببینمش

میدانی فهمیدم خانم دال را چقدر دوست دارم آن طور که بغلم کرد انطور که دستم را گرفت بعدش که دعوایت کردم که این چادر به تو می آید فقط برای این بود که یک وقت چشم نخوری و همه نگاهت نکنند و ازخودخواهی خودم خجالت کشیدم و آنقدر حالم دست خودم نبود  و چشمانم نمی دید که نه میفهمیدم کجا میروم نه چه میگویم

جان خیلی باتو حرف داشتم ولی دیدم که بهتر است هی اذیتت نکنم حتی دیشب تا دیروقت به این فکر کردم که چرا دستت را نگرفتم برویم حیاط حرف بزنیم ..فکرکردم چرا یادم نبود که بگویم موهایت را ببینم که کوتاه کرده ای ..دلم میخواست زود ببینم چه شکلی شدی ولی نمیدانم دیروز هیچ جوره توی حال خودم نبودم همانطور که الان نیستم همانطور که دیشب نبودم و میدانی تمام این حرف هارا می شد اس ام اس کرد و آب وتاب نداد ولی من این هستم

حتی وقتی خب میگفتی دلم میخواست بغلت کنم ...سفت بغلت کنم شاید به گربه هم می افتادم مثل پارسال که گریه کردم و دیدم گریه کردی

 

چقدر دلم تنگ شده دلهره افتاده به جانم که دیگر فرصتی نباشد ...

من چه میگویم؟

حالا غصه ام شده که فردا همه موهای نویت را می بینند و من بی خبر همانطور میمانم

بچه شده ام

نه میدانم که بچه نشدم

خواهرانه طور مینویسم که آن روسری سبز خیلی به تو می آید

باقی بماند

پ.ن:عذر