سفارش تبلیغ
صبا ویژن

:)

هنوز باهمه دردم امید درمان هست..
صفحه خانگی پارسی یار درباره

پیامی آورده اند...

داستان از آنجا شروع شد که من هفته ی آخر امتحانات نهایی به جان اس ام اس دادم می آیی چهارشنبه که آخرین امتحان رو دادیم بعد امتحان بریم ددر دودور؟

یک پیشنهاد کاملا سرخوشانه و خیالی باتصور اینکه مامان با آغوش باز میگوید باشد عزیزم برو ددر دودور

جان از پیشنهاد استقبال کرد و گفت چهارشنبه نه شاید بخواهیم برویم مسافرت  سه شنبه خوب است و ما نقشه کشیدیم که کجا برویم ...

شب امتحان جبر بود تلویزیون مابین پیام های بازرگانی اش پخش کرد:

پیامی آورده اند مراسم تشییع 175 شهید غواص و 100 شهید گمنام سه شنبه 26 خرداد از مقابل مجلس تا معراج الشهدا

یک آن دلم پر کشید گفتم یعنی می شود برویم؟

همان لحظه باز به جان اس ام اس دادم سه شنبه مراسم تشییع شهدای غواصه بریم اونجا؟ساعت چهاره تا ساعت چهار هم تاریخمونو میخونیم

برنامه ریزی ها توی ذهنم تیک میخوردند و کاملا دقیق بودند..فردا صبح قبل از رفتن برای امتحانا جزیئات را برای جان شرح دادم و دوتایی ذوق زده دلمان قنج رفت...

مانده بود بحث اجازه هی باخودم میگفتم این هم یک جور دعوت است ...برایم دنیا ارزش داشت که بتوانم بروم که دعوت شوم از آن توفیق ها که آدم آرزویش را می کند

بعد ازهزار قیل و قال و استرس و دعا دعا و نذر کردنم جورشد جور شد و من و جان از شدت ذوق سر از پا نمی شناختیم

صبح روز سه شنبه بی خیال زبان فقط میخواستم جان را ببینم و سفت بغلش کنم بگویم دیدی جان؟

دیدی جور شد ؟اصلا شبش خوابم نبرده بود یک حس گنگی نمیگذاشت بخوابم حس ترس حس شرمندگی حس شوق ...حس میزبانی، مهمانی یا....

جان را که دیدم دوتایی نیش هایمان تا بنا گوش باز شد و چشم هایمان برق زدند و دلمان قنج رفت که ما یک ددر دودور خاص میرویم که کسی از آن باخبر نیست ...وهرلحظه که به موعد رفتن نزدیک تر میشدیم خنده هایمان از ته دل ترو برق چشمانمان بیشتر میشد و آن احساسات وصف ناشدنی را اصلا در قالب کلمه  نمیشود به کار برد

 

سوار مترو که شدیم من شده بودم یک دختر دست پاچلفتی که بلد نیست از وسایل نقلیه عمومی استفاده کند یک جورایی عقلم کار نمی کرد!

مترو بهارستان پیاده شدیم یک عالم آدم با ما در آن ایستگاه پیاده شدند توقع  آن جمعیت را نداشتم همه به ترتیب صلوات میفرستادند و مردم آن قدر یک دست شده بودند آن قدر همدل شده بودند آن قدر برکت شهدا بود که هرلحظه به ایرانی بودنم افتخار میکردم...اصلا همان موج عظیم توی مترو دلم را تکان داد...

توی خیابان که آمدیم انگار همه چیز فرق میکرد همه دنبال یک چیز بودند ..همه چیز برای حال خوب فراهم بود همه میگفتند هوای تهران عوض شده حال تهران عوض شده بود حال تهران با تمام سرو صداهاو  هوای آلوده و شلوغ پلوغی و درهم بودنش حالی کربلایی بود

دست جان را سفت گرفته بودم که همدیگر را گم نکنیم جمعیت هجوم می آورد وتوی خیابان نمی شد نفس کشید همه به هم تنه میزدند هل میداند بچه ها گریه میکردند و زن هاشاکی میگفتند مردها چرا بین خانم ها اند و خلاصه شلوغی و همهمه مردم را کلافه کرده بود ولی این کلافگی  برای یک هدف و عشق می ارزید آن ولوله که مارا کشیده بود به آن گرما و تشنگی ها  و کوفتگی ها می ارزید

جان همه اش میخواست برود بالای وانتی اتوبوسی چیزی عکس بگیرد هی دستش را میکشیدم که نه حقیقت برای عکاسی نیامده بودیم برای این امده بودیم که خوب گوش کنیم... حس کنیم .... خودمان هم نمیدانستیم آمدن ها دقیقا برای چه بود ولی هرچه بود جاذبه ای داشت که یک دقیقه هم احساس پشیمانی نمی کردی

توی خیابان غلغله بود فقط دلم میخواست یک جای خوب مستقر شویم و ببینیم خوب شاهد باشیم راهی نبود که توی پیاده رو ها برویم و به پشت بام خانه ها پناه ببریم دلم میخواست جان خوشحال باشد و بتواند عکس بگیرد هی دستش را میکشیدم..نمیدانم آن وانت سفید چطور از آسمان آمد ولی آن وانت سفید و دوربین هفتصد دی جان شدند اسباب خوب شاهد بودنمان جان رفت توی وانت ..توی وانت پر آدم بود و عکاس ها شکار لحظه میکردند به عبارتی

ساعت چهار و نیم نشده بود که توی وانت مستقر شدیم و هی باخودم گفتم خدایا شکرت چه جایگاه خوبی نصیبمان کردی برای دیدن این حماسه ی عظیم خانم ها از پایین می پرسیدند اوردند؟

و من روی پنجه پاهایم سرک میکشیدم و میگفتم نه خبری نیست این داستان هر چند وقت یک بار که نوا و مداحی را که پخش میکردند تغییر میکرد تکرار میشد به جان میگفتم ببین از آن طرف چقدر ادم آمده اند و جان میگفت تا چشم کار میکند مردم اند..بین آن جمعیت پیدا کردن یک مکان خوب برای دیدن هنری بود...اتوبوس های در حال انفجار می آمدند و مردها از پنجره های اتوبوس روی سقف می نشستند و همه یک دوربین عکاسی دستشان بود و ثبت میکردند پنج و خرده ای بود که به جان گفتم شش باید برویم اگر نیاوردند نمی شود بمانیم تا به خانه برسیم دیر میشود دلم نمی آمد ان جای خوب و ان همه راه راکه آمده بودم ول کنم و این حرف را بزنم اصلا دلم می شکست دعوتمان یک جور ناقص از آب در می آمد!

مردم هم صدایشان در آمده بود بچه ها غر میزدندو یکی شان که بغل من بود برای خودش می بافت که شهیدا دیگه کین و مادرش هم  هی لبش را میگزید که ساکت باش و آروم  و اطرافیان از آن تعبیرهای کودکانه ی دختر بچه خنده شان گرفته بود دختر دانشجویی بغل ما می گفت که این چه وضعشه ؟

چرا اینقدر بی برنامگی ؟مردم خسته شدند...

جمعیت را هیچ جوره نمیشد انکار کرد...وجود آن همه آدم ...وجود و حضور انسان ها چیزی غیر قابل انکار است و سند است  بلا شک...

من که هر لحظه باور نمیکردم که کجا حضور دارم جان را نگاه میکردم و دستش را فشار میدادم ...هردوسرمست منتظر بودیم .. کم کم داشت شش میشد

جان اصرار داشت بمانیم و یک دفعه از دور گفت این رضا و نیلوفر نیستند که دارند می آیند ؟و من که نگاه کردم دیدم جان راست میگوید و باخودم گفتم دعوت کامل شد حالا می توانیم بیشتر بمانیم

عقربه ها عبور کردند و روی یک ربع به هفت متوقف شدند تریلی اول آمد ...اصلا اگر آدم مات و سنگی هم بودی ان همه اشک و صدا را که میشنیدی چشمت تر میشد میدانی وقتی تریلی اول رد شد آن قدر دست و دلم میلرزید که فقط می توانستم صلوات بفرستم ..لال شده بودم که درخواستی از آن ها داشته باشم آخ که حضور همدلان انجا یک جوری احساسات را بیشتر پدیدار میکرد

ومن هنوز نمیدانم که از فرط خوشحالی شرمندگی یا چه و چه اشک میریختم ولی حال دلم را آنطور خوب کرده بود که هرلحظه دوست داشتم از این رفتن و از این دعوت شدن بگویم

راستش از تعریف کردنم دست کشیدم چون قابل وصف نیست چون حس پرواز به یک مکان دیگر حس سبک بالی را نمیشود گفت ... یا نوشت

تاهمین هفته هرکس از تشییع پیکر شهدا میگوید من سرم را بالا میگیرم و قیافه ای عاقل اندرسفیه (املا؟)میگیرم و میگویم  من و دوستم هم با هم از مدرسه رفتیم ...رو وانت واستاده بودیم جامون خیلی خوب بود و فخر می فروشم به زمین و زمان

بعضی اتفاق ها را هزار  بار باید گفت...هنوز که میگویم دلم قنج میرود و میگویم الحمدلله

دلم برای سه شنبه 26 خرداد 94 تنگ شده...

دغدغه هایمان چه شدند؟

 

پ.ن:میخواستم بنویسم از حضوری غیر قابل انکار..از برکتی زابدالوصف


قهوه اسپرسو

الان  اصلا آدم خسته ای نیستم غمگین هم نیستم ...اصلا آدم یک جوری هم نیستم..خوابم می آید!هرکس دلش بهانه میخواهد بگوید خوابم می آید...

پریروز یک اسکناس دوهزار تومانی به راننده اتوبوس دادم و هزار و هفتصد تومان پسم داد و پرسید درست است گفتم آره توی راه که فکر کردم  دیدم سیصد تومن بیشتر ندادم و باید ششصد و پنجاه تومان میدادم!هرچه فکر کردم  قیافه ی راننده یادم نبود نمیدانم با سیصد و پنجاه تومانی که ندادم چه کنم!

 

من هیچ وقت قهوه دوست نداشتم و ندارم و نمیدانم چرا!

توی امتحانات گاهی میخواهم قهوه بخورم تا صبح بیدار بمانم تجربه اش نکرده ام و جالب است بنظرم.. گرچه فکرمیکنم  اینکه قهوه بخوری مثل جغد بیدار بمانی برای فیلم ها  است و کم سابقه است گرچه این را هم میدانم که الان با این حرف تمام قوانین زیستی مربوط به کافئین را زیر سوال برده ام.

یادم هست امسال یک جلسه تصمیم گرفتیم سر کلاس خانم قاف سرجایمان بنشینیم و هی حرف نزنیم و بگذاریم تند تند درس بدهد و جلسه ای بیشتر از یک صفحه درس دهد چون مشاورما معتقد بود ماخیلی حرف میزنیم و سرعت درس دادن معلم هارا پایین می آوریم..

بعد از ناهار دوساعت نشستن سر کلاس خانم قاف ...

همه به طرز عجیبی ساکت نشسته بودیم و تا کسی برمیگشت هیس و برگرد همه شروع میشد ..خانم قاف نصف صفحه را که درس دادنمیدانم چه شد که شروع کرد به حرف زدن درباره کافئین و چایی

میگفت قهوه بهتر است ولی معتاد نشویدبعد حتی نمیدانم چه شد که شروع کرد عین مادربزرگ های نوین گفت که من خوب قهوه درست میکنم و قهوه ی ترک فلان است و بهمان است ..این قهوه باید کف کند و ..

موتورش گرم شده بود ده دقیقه ای حرف زد حتی ریحانه سادات از میز پشت من داد زد خانم میشه درسو ادامه بدید؟

خانم قاف خیلی خوشحال گفت بذارین اینروهم بگم ...بذارین بعدش

فرق قهوه ای که دستی درست میشود را با آن قهوه جوش و این ها هم گفت من خیلی علاقه نداشتم گوش کنم بیشتر ترجیح میدادم سرم را روی میز بگذارم به تیکه های بچه ها گوش کنم و از چرت عصرگاهی ام لذت ببرم

حتی آدرس یک قهوه فروشی خوب را هم توی امیر آباد داد که خودم شخصا رفتم پای تخته نوشتم ،جنب پمپ بنزین.

دیگر تصمیم گرفتیم سرکلاس خانم قاف ساکت نباشیم ولی فکر میکنم یک مشت کدبانو تحویل جامعه میداد اگر شیمی نبود!

من نسکافه هم دوست ندارم چایی را ترجیح میدهم....

پ.ن:من دلم سرجاش نیس:))))

 

 


10

 

مثل بچه هایی که آبنبات چوبی شان را ازشان گرفتند مثل آنها شدم ..وبلاگم را از من گرفته اند...یک ماه است که خراب شده و هی هر روز به خودم میگویم  نه من تا درست نشده فلان جا و فلان جا نمی نویسم هی هر روز سر میزنمو بلاگفا همان را نشانم میدهد...

داشتم فکر میکردم چقدر حوصله ی زبان فارسی ندارم...حتما انسانهایی هستند که زبان فارسی را از دل و جان دوست داشته باشند وگرنه کسی معلم زبان فارسی نمیشد ...من معلم زبان فارسی را دوست دارم زهرا صدایم میکند و دلم نمی آید به او بگویم اسمم زهرای خالی نیست...چیزی به او نمی گویم چون وقتی زهرا صدایم میکند بیشتر دوستش دارم

هر جلسه یک مانتو می پوشد و ست میکند  و من و حانیه خاله زنک می شویم و میگوییم به به ببین امروز چه شیک شده..چه روسریش به مانتوش میاد .چه خوشرنگه..از کجا گیر آورده...چه شلوار دمپای خوبی پوشیده ..حتی یک روز یک کفش کتانی زرد پوشیده بود که گولو صدایم کرد  گفت ببین روسری اش را با کفشش ست کرده

آدم پر ذوقی است بعضی روزها با یک من عسل هم خوردنی نیست ولی روحیه ی جوانیش ،مهربانیش هست..یک روز عسلی یکی از بچه ها پرسید خانم چیزی شده؟

و او هم با لحن یک من عسلی اش گفت :بله و بعد لبخند شیطنت آمیزی  زد که  انگار بعضی از جلسه ها را گزینش میکند اینطور باشد!!

یکی از درس های زبان شناسی کتابم گم شده...هی توی فهرست دنبالش میگردم و نیست ! از بقیه هم پرسیدم جوابم را نمی دهند و من همین طور یک درسم گم شده رفته پی کارش

مراقب امروزمان را دوست داشتم آرامش داشت دستش را گذاشته بود زیرچانه اش ما را نگاه میکرد کفش بندی قهوه ای پایش کرده بود که جوراب هایش  معلوم بودند هی روی صندلی وول میخورد و آرام بود نه با صدای بلند سرمان داد زد نه وقتی شلوغ بودیم جمله ی معروف چه خبره رو گفت!

اته امروز میگفت زینب بلد نیست  با نی چیزی بخورد  و دیشب هی نی را گاز میزده من هم یادش دادم که زینب گاز نزن بوسش کن..از من پرسید توچطوری به لیلی یاد دادی با نی بخوره ..فکر کردم دیدم  من اصلا یادش ندادم خودش بلد بود همیشه !حتی دغدغه اش هم نبود راحت میخورد و اته که این را گفت فهمیدم همه ی بچه های کوچک کار با نی را به طور دیفالت بلد نیستند به انه گفتم بهش بگو بمکه ..اته گفت بچه که معنی مکیدن را نمی فهمد دیدم راست میگوید 

یابد حتما بروم وقتی بگذارم این مشکل کودکان جامعه را حل کنم!چطور به یک بچه یاد بدهیم با نی بخورد!

یک جنب و جوش و تقلای حسابی برای خودم میخواهم!

پنج شنبه  این  هفته بچه های ریاضی که کنکورشان را بدهند و یک نفس راحت بکشند و  خوش باشند که تمام شد و هی جیغ بکشند که تمام شد از آن ساعت به بعد من کنکوری محسوب میشوم و باید روز شمار کنکور را راه بیندازم هی هر روز جار بزنم 390 روز تا کنکور...

والسلام

 

 


روشن از پرتو نورت نظری نیست که نیست

 نوشته

الهی هب لی کمال الانقطاع الیک

نگاه میکنم به نظرم سخت می آید حروفش

نگاهش میکنم

میگویم میشود؟

چقدر ما معنی دوست داشتن را نمیدانیم چقدر نمی فهمیم چقدر بلدش نیستیم

که امروز داشتم فکر میکردم خدا چطور این همه بنده را دوست دارد چطور هرجور دوستشان دارد چطور دلش آمده توبه بگذارد ...

خدا آن قدر معنی دوست داشتن را خوب عملی کرده که آدم جرئت نمیکند بگوید دوستت دارم

دوستت دارم جمله ای است که انگار باید ازخدا یاد گرفت

که میگوید یا ملائکتی قد استحییت من عبدی ...

خدا می بخشد و ما همین طور لاف میزنیم که خدا را دوست داریم

که تقصیری هم نداریم خوب بلد نیستیم

آن طور که باید بلد نیستیم ..انگار چیزی حواسمان را پرت میکند

زمزمه میکنم

هب لی کمال الانقطاع الیک...

جلوتر که میروم نوشته

و ان ادخلتنی النار  اعلمت اهلها انی احبک                                    واگر مرا به آتش دوزخ بری اهل آتش را آگاه خواهم کرد که من تورا دوست دارم

و اگر...

همین طور لبم را میگزم و دلم می لرزد

گاهی باید فکر کرد که آفریده شدیم تا فقط در درگاه خودش آرام بگیریم

که بدانیم او دوستمان دارد

انگار هیچکس نمیداند که چطور بنده اش را دوست دارد که همان مصداق ادعونی استجب لکم است

و تمام مناجات شعبانیه را که میخوانم می فهمم چقدر دوستش دارم و چقدر به او نیاز دارم...

و تک تک فراز هایش انگار ندا است انگار که  خدا فقط به من گوش میکند...

 

 


همین.

 

با خودم قرار گذاشته بودم هرچقدر هم که زود تمام کردم امتحان را تا ده بنشینم...گاهی دلم میخواهد سر جلسه ی امتحان دست راستم را بگذارم زیر چانه ام حرکت های همه را ببینم و هی توی ذهنم باخودم حرف بزنم

از اتوبوس که پیاده میشویم همان گرد و خاکی که قرار است روی من بنشیند را حس میکنم...روی آدم ها خاک می نشیند مگر ...کمی فکر میکنم موج سوال ها زیاد شده و گاه کلافه میشوی که حوصله ی جواب دادنشان را نداری ...

 توی اتوبوس بحث های کوتاهی از زمین و زمان میکنیم با هم اتوبوسی ها

می رسم خانه ماامان برایم شربت زعفران گذاشته کنار ..انگار تک تک مولکول هایش به من سلام میکنند بوی عطرش انگار حالم را جا میاورد ... شربت را سر میکشم که خوب به جانم بچسبد..

سرچ میکنم بلاگفا

می زند تکمیلی پنج خرداد و همان حرف های سه هفته اخیر

خیره میشوم و می گویم همین؟؟

 

 

** سکوت از هزار حرف و کنایه سرد تر و دردآور تر است..

**رویه به خوی خودم نمی آورم را پیش میگیرم

**حوصله ی نوشتن هم نیست انگار

** دیروز که خودم را چسباندم به ضریحتان صدای  قلبم را می شنیدم انگار یک لحظه تمام دنیایم خالی شد.. من بودم و شما .. انگار فقط مرا می شنیدید  و  من میخواستم با تمام دلم..و میخواهم با تمام وجودم باشید