سفارش تبلیغ
صبا ویژن

:)

هنوز باهمه دردم امید درمان هست..
صفحه خانگی پارسی یار درباره

هیچ کجابرای من

    نظر

س.ن: سرنوشت

لازمه این جمله بلاگفا رو اصلاح کنم

بلاگفا یک ابزار قدرتمند است که می تواند دهن کاربرانش را...استغفرالله

آمدم از این حس دوست داشتن بنویسم که باعث شده الان پر انرژی باشم و بتوانم جیغ ممتد بکشم

باعث شده خون در رگهایم حرارت بگیرد و گلبول ها برقصند

میدانی  خوشحالم که میتوانم خیلی هارا این طور دوست داشته باشم

بی پروا بی واهمه دلم قنج برود برایشان

که از سفر برگردی و من دیدن اس ام است ذوق کنم چشمانم برق بزند بخواهم به گریه بیفتم

تا خود صبح برایت حرف دارم

کلمه ها ساز میزنند

جمله ها میخوانند و این نقطه ویرگول که دوستش داری  این لا به لا ها وول میخورد ;

 و من که با تمام علائم سجاوندی بیگانه ام میگذارم همین طور وول بخورد چون تو دوستش داشتی

گفتی دخترکی بود مثل کودکی های من بانو؟

نکند مثل من شود یک دم بی سراپا و زشت و اخم آلو؟

خوب  است دخترکی بوده در هیبت کودکانه ام که آنجا برای همان کودک پاک و کوچک 15 سال پیش و به نیت همان دعا کرده باشی

میدانی من حسودم و میترسم من را کمتر از بقیه دعا کرده باشی

حتی بغض کردم که مرایادت میرود

دو سال پیش که کربلا نرفته بودی هی میگفتم برو

بذا بری بعد میفهمی چی میگم

 هی میگفتم تا بروی

حالا خودم بعد از ده سال نرفتن مثل خانه نشین ها کز کرده ام  و این نوا از ذهنم پاک نمی شود که هیچ کجا برای من کرب وبلا نمیشود...

اعتراف میکنم دوشنبه ی قبل وقتی رفتی تا صبح گریه کردم..مثل داغدیده ها شکستم

و بلیط گرفتیم وپس  دادیم و من مات نگاه کردم که فعلا دعوت نامه نصیبم نمی شود

که ارباب زائرانش را دست چین میکند و سیب هزار چرخ می خورد تا بیفتد به دست آدم ...که بوی سیب دیگر برای من کربلا نرفته غریبه شده

خوشحالم مثل دخترکی که از دور برای پدرش دست تکان میدهد و دلش کاسه ی چینی گل سرخی است که با کوچکترین سهل انگاری میشکند

خوشحالم چون میدانم لیاقت رفتن تو خیلی بیشتر از اینها بود

به عنوان بخشی از وجود من میتوانم از ته دلم آخیش بگویم و خوشحالم که سبک و با دلی قرار و خنده هایت آمدی پیشم

خنده ات می فهمی؟

بوی آنجا را آوردی به گمانم

دعایم کن

که اگر هزار خط بنویسم ارباب مهمان ناخوانده راه نمیدهد که اگر بارها از دعوت نامه های مقرر بنویسم سبک نمی شوم و متقااعد نمیشوم که چرا نرفتم

که این بغض یک جای خوب توی دلم خانه کرده که هروقت چشمم شش گوشه را دوباره دید آن موقع سرازیر شود

عجیب نیست از اسم شش گوشه چشمم تر شود؟

و من خوشحالم که کنار مسافری قدم بردارم که تازگی ها گوشه ای نشسته و شش گوشه را یک دل سیر نگاه کرده

من مثل دختر بچه ها منتظر می مانم یک روزی قرعه بیفتدد به نامم و این بار به جای دست تکان دادم دست پدرم را بگیرم و بروم پهلویش

که قدری لایق دعوت شوم

این روزشمار های محرم

لحظه شماری میکنم

برای اینکه سیر اتفاقات تلخ هیچوقت گره به کار نیندازند

و من مجبور نباشم خنده های الکی تحویل این و آن بدهم

من یک جامانده ی کنج نشین در آرزوی یک کنج برای خیره شدن به ضریح

 

 

 

جانم

خیلی خوش اومدی ...بی نهایت

 

 

و تو اشتیاق و حس و افتخار این بی نهایت را شاید نفهمی ولی تمام جانم و سلول هایم زمزمه شان کرد

 

 

ومن الله نوفیق