سفارش تبلیغ
صبا ویژن

:)

هنوز باهمه دردم امید درمان هست..
صفحه خانگی پارسی یار درباره

دورگردون

 خیلی غریزی بالای سرچ گوگل زدم پارسی بلاگ  دیدم دلم یکهو تنگ شده و میخواهد اینجا بنویسد بعد خیلی مطمئن نبودم که رمزم را یادم باشد بعد مرور کردم که نام کاربری ام را چرا فلان چیز گذاشته ام و رمز اینجا چه حکمتی دارد و به خودم اخم کردم آن لبخند مسخره بالای وبلاگ دیگر چه کوفتی است !

دیدم نه شاید دیر به دیر بعد از یکسال غبار اینجا را گرفتم ولی دلم توانایی بی معرفتی در حق کلماتی که یک کوله بار حرف و خاطره پشتشان خوابیده را ندارد الان کانال تلگرام هست اینستاگرام هست توییتر هست ولی هیچ چیز بیشتر از یک وبلاگ به خود آدم نزدیک نیست

من نه از ان دسته ام که پست به به و چه چه بگذارم نه از آن دسته که توی کانال تلگرام آهنگ ها را بگذارم و زیرش یک جمله از آنرا بنویسم، یک سری نوشتن ها هست گوشت میشود به تن آدم حتی اگر تلخ باشد

داشتم وبلاگ یکی از نزدیکترین هارا میخواندم هی اشک ریختم هی دیدم دنیا چقدر عوض شده دیدم دور گردون بیشتر از دو روز بر مراد ما نرفت و ما هنوز زنده ایم محال است کسی بیاید نوشته ی قبلی وبلاگش را بخواند یا نوشته ی قبلی وبلاگ کسی دیگر را بخواند و نخواهد به خودش یا او یاداوری کند که همچین تفکری، قلبی ،روحی داشته محال است از بعضی جمله های قدیمی اش متنفر نشود و نخواهد به بعضی از بودن های گذشته اش برگردد .محال است دلتنگ نشود ،اشک نریزد داشتم محالات را یادآوری میکردم که اگر سال بعد زنده بودم و پست امروزم را دیدم نببینم چقدر عوض شدم بزرگ شدم و دور گردون کل سیصد و شصت و پنج روز بر مرادم نبوده؟

 

پ.ن: اعتراف میکنم دلتنگ پیام رسان و آن دبیرها که نوشته برگزینند هم شدم:)

پ.ن: الان این لبخند :) بار منفی دارد در ذهنم و این یک تغییر است شاید متنم را با این می نوشتم بهتر بود!