بیست و چهار ساعت بهشت
میدانی همه ش فکرم این بود که چرا گریه ام نمی گیرد .
چرا من مثل بقیه اشک نمی ریزم..هی مردم را نگاه میکردم به صورت همه خانم هایی که روبروی حرم ایستاده بودند خیره میشدم اشک بود که هی می غلتید بغض بود که هی می ترکید و من بلاتکلیف و هاج و واج مات و مبهوت فقط خیره می شدم و صلوات میفرستادم حتی مغزم یاری نمیکرد که دعایی خطور کند و این سوال هی عبور میکرد از ذهن وامانده ام:من چرا گریه نمیکنم ؟چم شده؟
ومدام فکر میکردم این خانم ها که اشک میریزند چه حاجتی دارند که اینطور ته دلشان را می لرزاند چه گناهی دارند که این طور به قصد توبه آمده اند
اصلا دلشان که گرفته چطور بی هوا بغضشان اینطور میترکد؟
شوقی داشتم که فقط دلم میخواست نگاه کنم فقط ضریح را نگاه کنم و حرف بزنم توی ذهنم کلمات عبور کنند قلمبه سلمبه ببافم ...کودکانه بخواهم ... هجده ساله قول بدهم ...جوان توبه کنم...پیر توبه کنم..
میدانی حتی بعد از دوسال در و دیوار ها سنگ های مرمر آیینه کاری هاا انگار دلم برای همه جایش تنگ شده بود اصلا سوار تاکسی که شدم عطر زعفران پیچید ...همان عطری که تمام مغازه های دور حرم میدهند گنبد طلایی را که دیدم دلم غوغا شد گفتم بعد از دوسال انگار رنگ پریده شده...
نتوانستم چشم بردارم از گنبد نگاهش کردم ...دلت که تنگ شده باشد فقط میخواهی نگاهش کنی ...یک دل سیر نگاه کنی... سکوت کنی ..اصلا لال بمانی و فقط بگویی تو را به خدا دیگر دوسال نشود
میدانی وقت وداع که گفتم دیگر دوسال نشود عین همه ی آنهاایی که دلشان گرفته بود بغضشان ترکیده بود اشک هایم آمدند عین بچه ها که نمیخواهند دست پدرشان را ول کنند آمدم جلو گفتم:
یا امام رضا (علیه السلام) دیگر نگذار دوسال شود ....و مثل همه ی دلتنگ ها مثل همه ی دل گرفته ها مثل همه ی بچه هایی که تاب جدایی از پدر ندارند اشک ریختم ...دوسال خیلی بود ...خیلی