همین.
با خودم قرار گذاشته بودم هرچقدر هم که زود تمام کردم امتحان را تا ده بنشینم...گاهی دلم میخواهد سر جلسه ی امتحان دست راستم را بگذارم زیر چانه ام حرکت های همه را ببینم و هی توی ذهنم باخودم حرف بزنم
از اتوبوس که پیاده میشویم همان گرد و خاکی که قرار است روی من بنشیند را حس میکنم...روی آدم ها خاک می نشیند مگر ...کمی فکر میکنم موج سوال ها زیاد شده و گاه کلافه میشوی که حوصله ی جواب دادنشان را نداری ...
توی اتوبوس بحث های کوتاهی از زمین و زمان میکنیم با هم اتوبوسی ها
می رسم خانه ماامان برایم شربت زعفران گذاشته کنار ..انگار تک تک مولکول هایش به من سلام میکنند بوی عطرش انگار حالم را جا میاورد ... شربت را سر میکشم که خوب به جانم بچسبد..
سرچ میکنم بلاگفا
می زند تکمیلی پنج خرداد و همان حرف های سه هفته اخیر
خیره میشوم و می گویم همین؟؟
** سکوت از هزار حرف و کنایه سرد تر و دردآور تر است..
**رویه به خوی خودم نمی آورم را پیش میگیرم
**حوصله ی نوشتن هم نیست انگار
** دیروز که خودم را چسباندم به ضریحتان صدای قلبم را می شنیدم انگار یک لحظه تمام دنیایم خالی شد.. من بودم و شما .. انگار فقط مرا می شنیدید و من میخواستم با تمام دلم..و میخواهم با تمام وجودم باشید