سفارش تبلیغ
صبا ویژن

:)

هنوز باهمه دردم امید درمان هست..
صفحه خانگی پارسی یار درباره

بی ربط را دوست دارم

    نظر

 اگر بر حسب اتفاق دلتان گرفت ..خب بیایید فکرکنیم چه کنیم

من که این جارا خیلی دوست نمیدارم و بلاگفا کم کم یک ماه میشود که خراب است

من که همه ی حرفهایم آنجاگیرکرده

اگرخواستم دو کلمه ای بنویسم برای خودم جز دفترهایم به کجا پناه ببرم؟

هوم سوال خوبی است

کسی هم جواب اس ام اسم را نمیدهد

هوم

میدانی وقتی با گوشی شش ساله ام اس ام اس میدهم و این کلید هارا هی میزنم و فشار میدهم تا حرفی که میخواهم بیاید هی فکر میکنم و تلق و تلق دکمه هارا فشارمیدهم دلم ازته ته خودش میخواهد که کسی آنطرف خط دکمه هارا تلق و تلق  فشار بدهد اگر تاچ هم بود مانعی نیست که تلق و تلق صدا ندهد و بی صدا از ته ته دلش حروف را بزند ودر حد سلام ساده روح بیاورد درجانم

دیدید آدم از تنها چیزی که نمیخواهد بنویسد می نویسد؟

من الان اصلا توی ذهنم گوشی ام نبود این بود که چرا بلاگفا خراب است و این بود که چقدر دیروز ادبیات خواندم و حتی این هم بود که چقدر سردرد دارم

ولی گوشی عزیزوکوچکم نبود...چندماهی هست درش را چسب زده ام نیفتد..وقتی میخواهم بروم مهمانی چسبش را عوض میکنم..

الان چسبش نو نیست ولی خوب مانده...من که نه ولی گوشی کوچکم خسته شده از بس تبلیغات آمده برایش با ذوق و شوق نیو مسیج را میزند و فقط یک عدد چپندر چاپ می آید که حاکی( یا هاکی یا حاکی با هر ه و ح که خواستید)از این است نه کسی سراغ نمیگیردو این مساله ی حادی نیست و من هنوز هم نمیدانم این ها چیست که میگویم...شاید قوای ذهنی ام تحلیل رفته 

و تمام روز ورجه وورجه میکنند کلمه ها...

هوم

حتی میخواستم بگویم که هرچه تلاش میکنم لیلی "خاله" صدایم کند نمیشود میگوید "اگه "خیلی مودب شود اگه آنوم (خاله خانوم) دیگر ته تهش لاله صدایم میزند

هرچه زور میزنم نمیتوانم یادش بدهم بگوید خااااا

خ را به تنهایی میگوید ولی خارا نمیتواند

راستش دلم هم نمیخواهد بگوید خاله اگه را را دوست دارم من را به صورت یک قید به کار میبرد شاید هم مثل ایف کلاز های زندگی اش هستم

اگههههه

اگههههه

شاید هم برای رویا بافتنش

اگه ...

شاید هم برای خواستنش اگه این کارو کنی..

اگه قشنگ تر نیست؟

هرچند هیچ ربطی به خاله ندارد و فکر میکنم این موجودات محقق کشف کرده باشند که بعضی چیز های بیربطی که وسط زمین و آسمانند دوست داشتنی تر از قید و بندها هستند....

 

من اگه را بی هیچ ربطی دوست دارم مثل اینکه حرف زدن از گوشی ام را بی هیچ ربط دوست دارم مثل اینکه از ان چیزهایی که میخواستم بگویم و نگفتم را دوست دارم

 

 

***بعضی مواقع حرصم میگیرد یا دلم نمیدانم !

***بی تفاوت میشود سوت زد قدم زد از کنارش گذشت فقط من بلد نیستم سوت بزنم

***ومن دلتنگ شماره های بلاگفا هستم


19

 امروز نشستم در و دیوار دلم را خوب وارسی کردم خوب نگاهش کردم دیدم زیادی دوستش ندارم دیدم چقدر دیوارهایش ترک خورده دیدم چقدر خاک گرفته چقدر دروپنجره هایش چرک گرفته به خودش..

خواستم به حالش گریه کنم

بعد شاکی شدم

گفتم ببین چه بلایی سرش آوردی

بعد گفتم چه کارش کنم

هی نگاهش کردم

خیره شدم

عین آدم های درمانده خواستم کاری کنم حرفی بزنم ولی هرچه که کردم دست و دلم لرزید...

شانه ام لرزید ...

دوباره خوب نگاهش کردم گفتم چطور این کار را باتو کردم

پرسیدم:

مرا میبخشی جانم؟

چیزی نگفت...خیلی سکوت کرد ..ازآن سکوت های طولانی که آدم نمیداند دقیقا باید چه کار کند با سکوت همراهیش کند ،اشک بریزد...یا نگاه کند فقط

دوباره با خودم گفتم چطور تونستی؟

خواستم معذرت بخواهم..فکر جبران بودم.برای خود غافلم که نفهمید چه کرد...

دلم میخواهد گوشه ای بنشینم و دلم را سفت بغل بگیرم و گربه کنم...بگویم مواظبت هستم عزیزم

پشیمان باشم از این قدرناشناسی...از این شکر نعمت نکردن

دلم برای شماره گذاری های بلاگفایم تنگ شده ...برای اینکه حرف بزنم با صاحبدل ....برایش بنویسم..از او عذر بخواهم

بچه ها کار بد که میکنند خودشان را لوس میکنندو بقیه هم قربان صدقه شان که اشکال ندارد

من که بچه نبودم ...که اگر بچه بودم صاحبدلم این دل را به من نمیداد...که صاحبدلم ازمن نمیخواست که چشم از دلم برندارم

که این دل حرمت دارد عجیب حرمت دارد...

که فقط بهانه میخواهم هرچه که باشد که در و دیوارش را رنگ بزنم و به صاحبدل بگویم از نو شروع میکنم

که قبل از رنگ زدم باید خوب دیوارهایش را آب گیرم...حیاطش را آب و جاروکنم...

که شمعدانی روی طاقچه اش بگذارم...

بگذارم دوباره جوانه بزند در این روزهای نوجوانی

....

دلم یک مناجات شعبانیه میخواهد که بخواند تعرف ضمیری ....و زمزمه کنم

و تخبر حاجتی

که هی اشک توی چشمانم جمع شود هی نفسم  از هق هق بگیرد و هی بگویم

صاحبدلم من را ببخش...

 

که اگر صاحبدلم هم هوایم را نداشته باشد....

 

 


به شوق روی تو

    نظر

یادم می آید نه سالم بود که رفتیم کربلا

آن موقع ها  از هواپیما هنوز برای رفتن به کربلا  استفاده نمی شد

یادم می آید پشت شیشه ی اتوبوس وقتی میخواستم با رضا خداحافظی کنم سرم را چسباندم به شیشه ی اتوبوس و بغضم را قورت دادم

شب تولد حضرت فاطمه (سلام الله علیها)همان شب تولد قمری ام توی حیاط حرم امام حسین (علیه السلام) نشسته بودیم گفتند درها را تا صبح نمی بندند امشب و ما تا صبح ماندیم آنجا

و من غرق در رویاهای کودکی ام در نه سالگی آنجا ماندم و نگاه کردم...

جاندارد خدارا شکر کنم؟

با اینکه 9 سال است کربلا نرفتم ولی یک شب را کامل حرم امام حسین بودم..هرکسی که نمی ماند می ماند؟

دلم را که نمیخواهم صابون بزنم ولی شاید آن نه سال پیش بنده ی خوبی بودم

الان دلم لک زده صحن جدید را ببینم ضریح نو را ببوسم

دلم میخواهد بی پروا درد و دل کنم از دل و جان بخواهم

حتی دلم لک زده ببینم خیابان های عراق هنوز هم آن همه سیم از در و دیوارهای خانه هاشان آویزان است..

 

من حتی میخواهم بگویم که زندگی جدی ام هی صفحه هایش ورق میخورند و میخواهم بگویم

مواظبم باشید آقا ...

 

 

پ.ن: ادم ها قبل از کنکور همچنان نوجوانند ؟

پ.ن:عیدتون مبارک

پ.ن:دعا