گره گشااااا
باهزار سلام و صلوات آمدم بنویسم
یاس گفته هر شب خودت را در حال کنکور دادن و تند تند تست زدن تصور کن من هول برم داشته
13 ماه تمام است خطاب میشوم کنکوری
هی باید فکرکنم فلان کار را بکن فلان کار را نکن
تمام روزهایم می آیند جلوی چشمم تو نباید فلان مراسم را میرفتی تو باید فلان عروسی را می رفتی
تو باید اینکار را میکردی
کاش این کار را نکرده بودی
هزار تا کاش و غیره و ذلک
و 14 روزی که مانده تا دوباره کاش های جدیدتری پا به میدان بگذارند
ذهنم پر است خیلی پر
دیشب در مراسم سعیده را دیدم گفتم باید خانه درس میخواندم؟؟واقعا باید شب قدر را رها میکردم و دائم حسرت میخوردم ؟
گفت نه من هم فردا ده صبح امتحان دارم
خوش و بش ساده ای کردیم و رفت جلو تر نشست
دیشب دلم میخواست فریاد بزنم
حال عجیب و خوبی بود سرم درد گرفته بود از حجم عظیم افکار
میخواستم خودم را زیر سقف خدا مجسم کنم که خیره به آسمانش اشک هایش بی امان می ریزند میخواستم هیچ وقت تمام نشود
گنگ بود احساس گنگی بود مثل آدم هایی که به هرجا چنگ میزنند و ناله میکنند و دلشان رهایی میخواهد
چنگ میزدم به سفره آسمان و الهی العفو میگفتم
عجیب بود
خودم را از نگاه آدم ها قایم میکردم و ازخدا میخواستم به واسطه ی تمام کسانی که کنارم هستند صدای من را بشنود
الان هرچه میخواهم دعا کنم میگویم اه کاش شب قدر دعا کرده بودم
انگاری که دیگر دعاها شنیده نمیشوند
میدانی آدم از غیر عادی بودن بعضی چیزها از فرصت های عجیب حال های خوب چیزهای معمولی را یادش میرود
اینکه خدا هست حتی اگر شب قدر تمام شده باشد
فقط این نیست که شب قدر بخشنده باشد
خدا مثل ماها تایم ندارد...
من چنگ میزنم و باز کمک میخواهم
الحمدالله ...
پ.ن:یک سری آدم ها هستند توهم وطن پرستی برشان می دارد مامان ظهر میگفت دخترهایش گفتند نمیخواهند بیایند ایران اینجا دختر ها خیلی قرتی اند میخواهند همانجا ساده زندگی کنند و راحت باشند
بعد توی خیالشان میگویند ما فلان و بهمانیم
حاضر نیستید راحتی خودتان را به خاطر دلیل های پیش پاافتاده کنار بگذارید نمیدانید خیابان های ایران چه رنگ و بویی است
همیشه یک عده هستند که ادعا کنند ما از بالا حواسمان هست
ما از دور کار فرهنگی میکنیم
بیایید از نزدیک کار کنید خواهش میکنم
جای کسی را تنگ نمی کنید فقط لاف هایتان گوش عالم و آدم را کر میکند
پوف
پ.ن:سرم درد گرفت...روزهای سختی است در گیر و دار خودت و خودت که حتی خواب هم عذاب وجدان دارد
دم از ساده زیستی نزنید که مصداقش همان علی (علیه السلام ) است...
و من الله توفیق
من دوستت دارم
هر روز یک قاصدک می افتد پشت در زیرزمین
و من که در را باز میکنم می پرد تو تا مرا بخنداند
ومن عبوس تر از دیروز به آن لبخند میزنم و راهم را میکشم و میروم
ذوق میکنم از وجودشان ولی هی بیشتر در باتلاق درس و رتبه و تراز فرو میروم
قاصدک ها بشارت عید را میدهند و من به زورماهیچه های صورتم را تکان میدهم که وامانده ها بزرگترین عید است شما باید به پهنای صورتم لبخند ایجاد کنید و توی دلم میگویم کاش
دلم شب را میخواهد که برویم چراغانی ولیعصر را تماشا کنیم شربت و شیرینی بخوریم
مگر چراغانی خیابان دلم را روشن کند
رونقی بدهد
شعبان به نیمه رسید و هول تمام شدنش دلم را لرزانده و من اشک میریزم و آزمون تحلیل میکنم اشک میریزم و تست میزنم اشک هایی که شاید بی دلیل ترین اشک های دنیا باشند
آدم هایی که چشمشان را می بندند و کسی را نمی بینند و درس میخوانند لجم را در میآورند
انگار نه انگار
معلوم نیستند که چه میکنند فقط جلوه ای از خودشان را نشان میدهند که تو بغض کنی
و من در این روزها که باید همه را دوست داشته باشم
نمی توانم در عین حال که دوستشان دارم
من این روزها می توانم به عنوان تضاد در تست های آرایه خودنمایی کنم
تضادی سرد
امروز گوش میدادم
أَدْخَلْتَنِی النَّارَ أَعْلَمْتُ أَهْلَهَا أَنِّی أُحِبُّکَ.
اگر مرا وارد جهنم کنی میگویم تورا دوست داشتم
کمال دوست داشتن است این فراز
اینطور نیست که مثل کودکان چهار پنج ساله بگوید من دوستت داشتما دیدی چیکارم کردی حالا دیگه قهرم باهات خیلی بدی
دنیایی نیست جنس دوست داشتنش
وقتی شنیدمش بغض کردم
دیدم دلم چراغانی میخواهد....
چراغانی...
رحمتت...
بعد از مدت ها صفحه وبلاگ را باز کردم تا بنویسم
عجیب نیست؟
امروز آخرین روز اردیبهشتی دنیاست که از صبح نعره میزند آی آدم ها من اردی بهشتم
iهمان اردیبهشت دوست داشتنی با آسمان آبی
کم کم دارم تمام میشوم
عطرگل ها در روزهایم میپیچد
من مثل همان دفترچه هایی هستم که گلبرگ های شقایق را لا به لای صفحه هایش میگذارید
پر ازخاطره
این آخرین اردیبهشتی است که با خودم کاش ها را کنار هم میچینم
کاش به جای امتحان دادن الان توی پارک میدویدم
کاش شربت زعفران درست میکردم
کاش بالیلی میرفتیم پارک تاب بازی کنیم
فکر میکنم یک روز دلم برای تمام این کاش ها این که سرجمله هایم کاش باشد این که بخواهم ولی بخاطر صد تا چیز جورواجور نتوانم حسرت شود...
صبح مناجات شعبانیه گوش میدادم
إِلَهِی إِنْ کُنْتُ غَیْرَ مُسْتَأْهِلٍ لِرَحْمَتِکَ فَأَنْتَ أَهْلٌ أَنْ تَجُودَ عَلَیَّ بِفَضْلِ سَعَتِکَ
دیدم شعبان و اردیبهشت بهشتی ترین ترکیب دنیا را رقم زده اند تا سرمان را بلند کنیم و امیدوار طلب کنیم از کسی که بی غل و غش آخرین روز اردی بهشت را با باران رحمتش شست و پاک کرد و تلخی هایش را برد
دیدم امید میخواهم
امیدی بی واهمه این که تمام پل های پشت سرم را خراب کنم
کمک بخواهم که هیچ وقت امید کسی را نا امید نکنم
آمدم اردیبهشتی وار امید داشته باشم که هستی...ای کسی که صاحب کرم و بخششی....
هیچ کجابرای من
س.ن: سرنوشت
لازمه این جمله بلاگفا رو اصلاح کنم
بلاگفا یک ابزار قدرتمند است که می تواند دهن کاربرانش را...استغفرالله
آمدم از این حس دوست داشتن بنویسم که باعث شده الان پر انرژی باشم و بتوانم جیغ ممتد بکشم
باعث شده خون در رگهایم حرارت بگیرد و گلبول ها برقصند
میدانی خوشحالم که میتوانم خیلی هارا این طور دوست داشته باشم
بی پروا بی واهمه دلم قنج برود برایشان
که از سفر برگردی و من دیدن اس ام است ذوق کنم چشمانم برق بزند بخواهم به گریه بیفتم
تا خود صبح برایت حرف دارم
کلمه ها ساز میزنند
جمله ها میخوانند و این نقطه ویرگول که دوستش داری این لا به لا ها وول میخورد ;
و من که با تمام علائم سجاوندی بیگانه ام میگذارم همین طور وول بخورد چون تو دوستش داشتی
گفتی دخترکی بود مثل کودکی های من بانو؟
نکند مثل من شود یک دم بی سراپا و زشت و اخم آلو؟
خوب است دخترکی بوده در هیبت کودکانه ام که آنجا برای همان کودک پاک و کوچک 15 سال پیش و به نیت همان دعا کرده باشی
میدانی من حسودم و میترسم من را کمتر از بقیه دعا کرده باشی
حتی بغض کردم که مرایادت میرود
دو سال پیش که کربلا نرفته بودی هی میگفتم برو
بذا بری بعد میفهمی چی میگم
هی میگفتم تا بروی
حالا خودم بعد از ده سال نرفتن مثل خانه نشین ها کز کرده ام و این نوا از ذهنم پاک نمی شود که هیچ کجا برای من کرب وبلا نمیشود...
اعتراف میکنم دوشنبه ی قبل وقتی رفتی تا صبح گریه کردم..مثل داغدیده ها شکستم
و بلیط گرفتیم وپس دادیم و من مات نگاه کردم که فعلا دعوت نامه نصیبم نمی شود
که ارباب زائرانش را دست چین میکند و سیب هزار چرخ می خورد تا بیفتد به دست آدم ...که بوی سیب دیگر برای من کربلا نرفته غریبه شده
خوشحالم مثل دخترکی که از دور برای پدرش دست تکان میدهد و دلش کاسه ی چینی گل سرخی است که با کوچکترین سهل انگاری میشکند
خوشحالم چون میدانم لیاقت رفتن تو خیلی بیشتر از اینها بود
به عنوان بخشی از وجود من میتوانم از ته دلم آخیش بگویم و خوشحالم که سبک و با دلی قرار و خنده هایت آمدی پیشم
خنده ات می فهمی؟
بوی آنجا را آوردی به گمانم
دعایم کن
که اگر هزار خط بنویسم ارباب مهمان ناخوانده راه نمیدهد که اگر بارها از دعوت نامه های مقرر بنویسم سبک نمی شوم و متقااعد نمیشوم که چرا نرفتم
که این بغض یک جای خوب توی دلم خانه کرده که هروقت چشمم شش گوشه را دوباره دید آن موقع سرازیر شود
عجیب نیست از اسم شش گوشه چشمم تر شود؟
و من خوشحالم که کنار مسافری قدم بردارم که تازگی ها گوشه ای نشسته و شش گوشه را یک دل سیر نگاه کرده
من مثل دختر بچه ها منتظر می مانم یک روزی قرعه بیفتدد به نامم و این بار به جای دست تکان دادم دست پدرم را بگیرم و بروم پهلویش
که قدری لایق دعوت شوم
این روزشمار های محرم
لحظه شماری میکنم
برای اینکه سیر اتفاقات تلخ هیچوقت گره به کار نیندازند
و من مجبور نباشم خنده های الکی تحویل این و آن بدهم
من یک جامانده ی کنج نشین در آرزوی یک کنج برای خیره شدن به ضریح
جانم
خیلی خوش اومدی ...بی نهایت
و تو اشتیاق و حس و افتخار این بی نهایت را شاید نفهمی ولی تمام جانم و سلول هایم زمزمه شان کرد
ومن الله نوفیق