دیده بگشا...
یاد دوسال پیش می افتم که هی وبلاگ مینوشتم پاک میکردم هی پشت سرهم حروف می آمدند و بعد هی پاکشان میکردم...
خدا نعمت نوشتن را به بنده هایش داد تا اگر آنی دلشان گرفت ،شکست یاهرچیز دیگر حروف بیایند و پشتش را گرم کنند...
مدتی هست که هی از این و آن درباره ی یمن شنیده ام هرچند که توی مدرسه یا اتوبوس کسی غصه نمیخورد که ای وای دوباره چه شده ؟
هیچکس حتی خبر ندارد که به بمن حمله شده
هیچکس دلش نمیسوزد که بچه های مسلمان چطور قربانی سیاست ها میشوند...
هیچکس هم نمی شود گفت .بی انصافی است ولی چرا آن طور پررنگ نیست که اگر پررنگ بود که اگر دغدغه بود شاید بیشتر حرف میزدند درباره اش ..شاید امثال من آهی میکشیدندو دعایی میخواندند
این مانده بود درگلویم...گیر کرده بود که چه شد که ساکت شدیم!
که این جهانیان چه خبرشان است شش ماه یکبار سر یک کشور میریزند و به جان مردمش می افتند
این جهان فعلا ترسناکترین کابوسی است که کودکان بیگناهشان میتوانند ببینند
حوصله ی شعار ندارم
باشد که گاهی فکر کنیم به فطرت مان!
ولی یک سیری از ای کاش ها به جان سلول های مغزم افتاده افسوس کارایی مغز را کم میکند چه دانشمندان کشف کرده باشند و چه نکرده باشند، برای من اینطور است
***
پ.ن: یک روزهاایی فکر نمیکردم اینقدر قد بکشم
پ.ن:دلم میخواست چندروزی فقط دور از مردم شهر بی ولوله نفس تازه کنم
روز: تهران حوالی 7 صبح دوست داشتنی تر میشود اگر جمعه باشد و ماشین ها توی خیابان ها ویراژ ندهند...حتی آسمانش راهم میشود دید