:)

هنوز باهمه دردم امید درمان هست..
صفحه خانگی پارسی یار درباره

19

 امروز نشستم در و دیوار دلم را خوب وارسی کردم خوب نگاهش کردم دیدم زیادی دوستش ندارم دیدم چقدر دیوارهایش ترک خورده دیدم چقدر خاک گرفته چقدر دروپنجره هایش چرک گرفته به خودش..

خواستم به حالش گریه کنم

بعد شاکی شدم

گفتم ببین چه بلایی سرش آوردی

بعد گفتم چه کارش کنم

هی نگاهش کردم

خیره شدم

عین آدم های درمانده خواستم کاری کنم حرفی بزنم ولی هرچه که کردم دست و دلم لرزید...

شانه ام لرزید ...

دوباره خوب نگاهش کردم گفتم چطور این کار را باتو کردم

پرسیدم:

مرا میبخشی جانم؟

چیزی نگفت...خیلی سکوت کرد ..ازآن سکوت های طولانی که آدم نمیداند دقیقا باید چه کار کند با سکوت همراهیش کند ،اشک بریزد...یا نگاه کند فقط

دوباره با خودم گفتم چطور تونستی؟

خواستم معذرت بخواهم..فکر جبران بودم.برای خود غافلم که نفهمید چه کرد...

دلم میخواهد گوشه ای بنشینم و دلم را سفت بغل بگیرم و گربه کنم...بگویم مواظبت هستم عزیزم

پشیمان باشم از این قدرناشناسی...از این شکر نعمت نکردن

دلم برای شماره گذاری های بلاگفایم تنگ شده ...برای اینکه حرف بزنم با صاحبدل ....برایش بنویسم..از او عذر بخواهم

بچه ها کار بد که میکنند خودشان را لوس میکنندو بقیه هم قربان صدقه شان که اشکال ندارد

من که بچه نبودم ...که اگر بچه بودم صاحبدلم این دل را به من نمیداد...که صاحبدلم ازمن نمیخواست که چشم از دلم برندارم

که این دل حرمت دارد عجیب حرمت دارد...

که فقط بهانه میخواهم هرچه که باشد که در و دیوارش را رنگ بزنم و به صاحبدل بگویم از نو شروع میکنم

که قبل از رنگ زدم باید خوب دیوارهایش را آب گیرم...حیاطش را آب و جاروکنم...

که شمعدانی روی طاقچه اش بگذارم...

بگذارم دوباره جوانه بزند در این روزهای نوجوانی

....

دلم یک مناجات شعبانیه میخواهد که بخواند تعرف ضمیری ....و زمزمه کنم

و تخبر حاجتی

که هی اشک توی چشمانم جمع شود هی نفسم  از هق هق بگیرد و هی بگویم

صاحبدلم من را ببخش...

 

که اگر صاحبدلم هم هوایم را نداشته باشد....

 

 


به شوق روی تو

    نظر

یادم می آید نه سالم بود که رفتیم کربلا

آن موقع ها  از هواپیما هنوز برای رفتن به کربلا  استفاده نمی شد

یادم می آید پشت شیشه ی اتوبوس وقتی میخواستم با رضا خداحافظی کنم سرم را چسباندم به شیشه ی اتوبوس و بغضم را قورت دادم

شب تولد حضرت فاطمه (سلام الله علیها)همان شب تولد قمری ام توی حیاط حرم امام حسین (علیه السلام) نشسته بودیم گفتند درها را تا صبح نمی بندند امشب و ما تا صبح ماندیم آنجا

و من غرق در رویاهای کودکی ام در نه سالگی آنجا ماندم و نگاه کردم...

جاندارد خدارا شکر کنم؟

با اینکه 9 سال است کربلا نرفتم ولی یک شب را کامل حرم امام حسین بودم..هرکسی که نمی ماند می ماند؟

دلم را که نمیخواهم صابون بزنم ولی شاید آن نه سال پیش بنده ی خوبی بودم

الان دلم لک زده صحن جدید را ببینم ضریح نو را ببوسم

دلم میخواهد بی پروا درد و دل کنم از دل و جان بخواهم

حتی دلم لک زده ببینم خیابان های عراق هنوز هم آن همه سیم از در و دیوارهای خانه هاشان آویزان است..

 

من حتی میخواهم بگویم که زندگی جدی ام هی صفحه هایش ورق میخورند و میخواهم بگویم

مواظبم باشید آقا ...

 

 

پ.ن: ادم ها قبل از کنکور همچنان نوجوانند ؟

پ.ن:عیدتون مبارک

پ.ن:دعا


میخواهم دیوارهایش را از بر شوم

مگر میشود روزهای هفده سالگی یا هجده سالگی مثل برق و باد بگذرد بعد من به جای اینکه دستم را بگذارم زیر چانه ام خوب نگاهش کنم هی خوب نگاهش کنم...

یا به جای پریدن و جنب و جوش و جیغ کشیدن های از سر شوق هی کله ام را فرو کنم توی کتاب و ببینم مشتق فلان چه میشود یا هر کوفتی در گاز میشود آیروسول یا تمییز نسبت چه میشود یا چه و چه وچه

یا مثلا امروز سر سفره توی حیاط  بگوییم وای بچه ها چقدر بی بخار شدیم چقدر مثل خانم ها پیتزا میخوریم حتی امروز چرا به کیک حمله نکردیم

نکند

نکند یک وقت داریم بزرگ میشویم

بحث هایمان حال و هوایش فرق کرده

انگار جای دیگری سیر میکنیم

انگار دیگر زندگی جدی شده

انگار زیادی جدی شده نفس کشیدن هایمان قدم هایمان

حتی الان فکر میکنم اینکه زانوهایم  وقتی خمشان میکنم تق تق صدا میکنند ناشی از بزرگ شدن است 

هرچند تمام عوامل زیستی را نادیده گرفتم  ولی الان فقط دلم میخواهد که به او گوش کنم

هی صفحه  به صفحه  بروم جلو و بنویسم

هفته ی پیش رفتیم و روی تخته کلاس نوشتم  ماهنوز نفس می کشیم 

مدیونید اگر پاک کنید چیزهایی که نوشتم را

بعد از کلاس آقای مشفق آمدم دیدم معلم  کلاس زبان دوم ها با گچ قرمز  روی تمام نوشته هایم وکب هارا نوشته و دلم گرفت که پاک نمی شویم ولی آنقدر  خاطره ی جدید می آیند که گم میشویم

دلم میگیرد که باید در غول کنکور محو شویم

هرچقدرهم که به نظام آموزشی کشور آموزش و پرورش و سازمان سنجش و فلان و فلان بد وبیراه بگوییم آخرش هم یک توفیق اجباری است که سرمان را بکنیم توی کتاب ها و بخوانیم

بخوانیم که هجده سالت تمام است لطفا هوای این یک سال آخر  را داشته باش و  خوب مدرسه را زندگی کن...

پ.ن:عادت کرده ام به سنگ های مدرسه به این نرده ها گرفته اش که دوستشان دارم

پ.ن:چرا بلاگفا درست نمیشود که برای وبلاگ دوره برای خودم بنویسم

پ.ن:هوم تک تک لحظاتی که حالم به هم میخورد که می بینمشان میفهمم بیشتر دوستشان دارم

 


من که قاصدک پیدا میکنم برایت

نمیدانم چه میشود که یک نفر را اینقدر دوست دارم

چطور بلد میشود انسان دوست داشتن را

فهمیدن دوست داشتن خیلی سخت تر از این است که دوستت دارم بگویی

 

از شدت دوست داشتن ها میشود پرواز کرد

توی آسمان سیر کرد

روی ابر ها دراز کشید و زمرمه کرد دوستت دارم لاکردار

چطورش را نمیدارم

فقط ممنونم که هستی

تا دوستت بدارم

این را به قاصدکی گفتم رفت تا به گوش همه ی جهانم برساند...

 

 

/

 

 

پ.ن:چطور گاهی عصبانیتم میخوابد ...چطور سکوت می آید؟


روز نوشت .

 این یکی از امروز نوشت های اجباری است از اینها که هی  میخواهم چیزی به کسی نگویم و لبم را گاز بگیرم که یکهوچیزی نگویم

چه بگوییم...

امروز توی راه خانه مثل هر روز از کنار مغازه ها گذشتم  توی کوچه پهن مثل همیشه عطر یاس مجبورم کرد لبخند بزنم و مرحبا بگویم به اردیبهشت ...

یک پسر را دیدم که پشت دوتا دختر راه افتاده بود و لفظ قلم میگفت فقط چند دقیقه باهاشان کار دارد زننده بود برایم

اردیبهشت ها درخت ها توت میدهند و من هی قدم هایم را کج و راست میکنم که پایم نرود روی توت ها له شود...میخواهم یک روز کنار درخت توت درمسیر بنشینم هی توت های شیرین و آبدار را بخورم و آفتاب عصبی کننده ی بعد از ظهر که صاف میخورد به مغز سرم را یادم برود

بعد دانه دانه ساختمان های نیمه کاره را نگاه کردم ...زیر پل که رسیدم نگاه کردم وانت گل فروش آمده یانه تا کمی بایستم گل های رنگارنگش را تماشا کنم و بعد بگویم یک روز یک گلدان میخرم که خوشحالش کنم

از کنار  شیرینی فروشی میگذرم و  بوی نان های تازه و شیرینی ها

همیشه قسمت خوب ماجرا جلوی مغازه میوه فروشی است که باد کولر میخورد توی صورتم و جگرم حال می آید یکبار میخواستم بپرسم شما راضی هستید که باد کولرتان بیاید برسد به من؟

امروز سرکوچه مان دو کارگر نشسته بودند داشتند توی یک ظرف یه بار مصرف غذا میخوردند قاشق نداشتند و هردو سر کوچه بودند وقتی امدم سر کوچه یکهو جاخوردم دیدمشان بعد کمی راهم راکج کردم از کنارشان رد شدم...توی  دلم  گفتم چه انسان های باشرافتی هستند

این روزها چیزی که کم پیدا میشود توی اطرافم یک جور شرافت است ...یکجورمحبت

شرافت !

خیلی خسته ام...

:)

فکر نمیکنم آنقدر ها لازم باشد لبم را گاز بگیرم دیگر