:)

هنوز باهمه دردم امید درمان هست..
صفحه خانگی پارسی یار درباره

قهوه اسپرسو

الان  اصلا آدم خسته ای نیستم غمگین هم نیستم ...اصلا آدم یک جوری هم نیستم..خوابم می آید!هرکس دلش بهانه میخواهد بگوید خوابم می آید...

پریروز یک اسکناس دوهزار تومانی به راننده اتوبوس دادم و هزار و هفتصد تومان پسم داد و پرسید درست است گفتم آره توی راه که فکر کردم  دیدم سیصد تومن بیشتر ندادم و باید ششصد و پنجاه تومان میدادم!هرچه فکر کردم  قیافه ی راننده یادم نبود نمیدانم با سیصد و پنجاه تومانی که ندادم چه کنم!

 

من هیچ وقت قهوه دوست نداشتم و ندارم و نمیدانم چرا!

توی امتحانات گاهی میخواهم قهوه بخورم تا صبح بیدار بمانم تجربه اش نکرده ام و جالب است بنظرم.. گرچه فکرمیکنم  اینکه قهوه بخوری مثل جغد بیدار بمانی برای فیلم ها  است و کم سابقه است گرچه این را هم میدانم که الان با این حرف تمام قوانین زیستی مربوط به کافئین را زیر سوال برده ام.

یادم هست امسال یک جلسه تصمیم گرفتیم سر کلاس خانم قاف سرجایمان بنشینیم و هی حرف نزنیم و بگذاریم تند تند درس بدهد و جلسه ای بیشتر از یک صفحه درس دهد چون مشاورما معتقد بود ماخیلی حرف میزنیم و سرعت درس دادن معلم هارا پایین می آوریم..

بعد از ناهار دوساعت نشستن سر کلاس خانم قاف ...

همه به طرز عجیبی ساکت نشسته بودیم و تا کسی برمیگشت هیس و برگرد همه شروع میشد ..خانم قاف نصف صفحه را که درس دادنمیدانم چه شد که شروع کرد به حرف زدن درباره کافئین و چایی

میگفت قهوه بهتر است ولی معتاد نشویدبعد حتی نمیدانم چه شد که شروع کرد عین مادربزرگ های نوین گفت که من خوب قهوه درست میکنم و قهوه ی ترک فلان است و بهمان است ..این قهوه باید کف کند و ..

موتورش گرم شده بود ده دقیقه ای حرف زد حتی ریحانه سادات از میز پشت من داد زد خانم میشه درسو ادامه بدید؟

خانم قاف خیلی خوشحال گفت بذارین اینروهم بگم ...بذارین بعدش

فرق قهوه ای که دستی درست میشود را با آن قهوه جوش و این ها هم گفت من خیلی علاقه نداشتم گوش کنم بیشتر ترجیح میدادم سرم را روی میز بگذارم به تیکه های بچه ها گوش کنم و از چرت عصرگاهی ام لذت ببرم

حتی آدرس یک قهوه فروشی خوب را هم توی امیر آباد داد که خودم شخصا رفتم پای تخته نوشتم ،جنب پمپ بنزین.

دیگر تصمیم گرفتیم سرکلاس خانم قاف ساکت نباشیم ولی فکر میکنم یک مشت کدبانو تحویل جامعه میداد اگر شیمی نبود!

من نسکافه هم دوست ندارم چایی را ترجیح میدهم....

پ.ن:من دلم سرجاش نیس:))))

 

 


10

 

مثل بچه هایی که آبنبات چوبی شان را ازشان گرفتند مثل آنها شدم ..وبلاگم را از من گرفته اند...یک ماه است که خراب شده و هی هر روز به خودم میگویم  نه من تا درست نشده فلان جا و فلان جا نمی نویسم هی هر روز سر میزنمو بلاگفا همان را نشانم میدهد...

داشتم فکر میکردم چقدر حوصله ی زبان فارسی ندارم...حتما انسانهایی هستند که زبان فارسی را از دل و جان دوست داشته باشند وگرنه کسی معلم زبان فارسی نمیشد ...من معلم زبان فارسی را دوست دارم زهرا صدایم میکند و دلم نمی آید به او بگویم اسمم زهرای خالی نیست...چیزی به او نمی گویم چون وقتی زهرا صدایم میکند بیشتر دوستش دارم

هر جلسه یک مانتو می پوشد و ست میکند  و من و حانیه خاله زنک می شویم و میگوییم به به ببین امروز چه شیک شده..چه روسریش به مانتوش میاد .چه خوشرنگه..از کجا گیر آورده...چه شلوار دمپای خوبی پوشیده ..حتی یک روز یک کفش کتانی زرد پوشیده بود که گولو صدایم کرد  گفت ببین روسری اش را با کفشش ست کرده

آدم پر ذوقی است بعضی روزها با یک من عسل هم خوردنی نیست ولی روحیه ی جوانیش ،مهربانیش هست..یک روز عسلی یکی از بچه ها پرسید خانم چیزی شده؟

و او هم با لحن یک من عسلی اش گفت :بله و بعد لبخند شیطنت آمیزی  زد که  انگار بعضی از جلسه ها را گزینش میکند اینطور باشد!!

یکی از درس های زبان شناسی کتابم گم شده...هی توی فهرست دنبالش میگردم و نیست ! از بقیه هم پرسیدم جوابم را نمی دهند و من همین طور یک درسم گم شده رفته پی کارش

مراقب امروزمان را دوست داشتم آرامش داشت دستش را گذاشته بود زیرچانه اش ما را نگاه میکرد کفش بندی قهوه ای پایش کرده بود که جوراب هایش  معلوم بودند هی روی صندلی وول میخورد و آرام بود نه با صدای بلند سرمان داد زد نه وقتی شلوغ بودیم جمله ی معروف چه خبره رو گفت!

اته امروز میگفت زینب بلد نیست  با نی چیزی بخورد  و دیشب هی نی را گاز میزده من هم یادش دادم که زینب گاز نزن بوسش کن..از من پرسید توچطوری به لیلی یاد دادی با نی بخوره ..فکر کردم دیدم  من اصلا یادش ندادم خودش بلد بود همیشه !حتی دغدغه اش هم نبود راحت میخورد و اته که این را گفت فهمیدم همه ی بچه های کوچک کار با نی را به طور دیفالت بلد نیستند به انه گفتم بهش بگو بمکه ..اته گفت بچه که معنی مکیدن را نمی فهمد دیدم راست میگوید 

یابد حتما بروم وقتی بگذارم این مشکل کودکان جامعه را حل کنم!چطور به یک بچه یاد بدهیم با نی بخورد!

یک جنب و جوش و تقلای حسابی برای خودم میخواهم!

پنج شنبه  این  هفته بچه های ریاضی که کنکورشان را بدهند و یک نفس راحت بکشند و  خوش باشند که تمام شد و هی جیغ بکشند که تمام شد از آن ساعت به بعد من کنکوری محسوب میشوم و باید روز شمار کنکور را راه بیندازم هی هر روز جار بزنم 390 روز تا کنکور...

والسلام

 

 


روشن از پرتو نورت نظری نیست که نیست

 نوشته

الهی هب لی کمال الانقطاع الیک

نگاه میکنم به نظرم سخت می آید حروفش

نگاهش میکنم

میگویم میشود؟

چقدر ما معنی دوست داشتن را نمیدانیم چقدر نمی فهمیم چقدر بلدش نیستیم

که امروز داشتم فکر میکردم خدا چطور این همه بنده را دوست دارد چطور هرجور دوستشان دارد چطور دلش آمده توبه بگذارد ...

خدا آن قدر معنی دوست داشتن را خوب عملی کرده که آدم جرئت نمیکند بگوید دوستت دارم

دوستت دارم جمله ای است که انگار باید ازخدا یاد گرفت

که میگوید یا ملائکتی قد استحییت من عبدی ...

خدا می بخشد و ما همین طور لاف میزنیم که خدا را دوست داریم

که تقصیری هم نداریم خوب بلد نیستیم

آن طور که باید بلد نیستیم ..انگار چیزی حواسمان را پرت میکند

زمزمه میکنم

هب لی کمال الانقطاع الیک...

جلوتر که میروم نوشته

و ان ادخلتنی النار  اعلمت اهلها انی احبک                                    واگر مرا به آتش دوزخ بری اهل آتش را آگاه خواهم کرد که من تورا دوست دارم

و اگر...

همین طور لبم را میگزم و دلم می لرزد

گاهی باید فکر کرد که آفریده شدیم تا فقط در درگاه خودش آرام بگیریم

که بدانیم او دوستمان دارد

انگار هیچکس نمیداند که چطور بنده اش را دوست دارد که همان مصداق ادعونی استجب لکم است

و تمام مناجات شعبانیه را که میخوانم می فهمم چقدر دوستش دارم و چقدر به او نیاز دارم...

و تک تک فراز هایش انگار ندا است انگار که  خدا فقط به من گوش میکند...

 

 


همین.

 

با خودم قرار گذاشته بودم هرچقدر هم که زود تمام کردم امتحان را تا ده بنشینم...گاهی دلم میخواهد سر جلسه ی امتحان دست راستم را بگذارم زیر چانه ام حرکت های همه را ببینم و هی توی ذهنم باخودم حرف بزنم

از اتوبوس که پیاده میشویم همان گرد و خاکی که قرار است روی من بنشیند را حس میکنم...روی آدم ها خاک می نشیند مگر ...کمی فکر میکنم موج سوال ها زیاد شده و گاه کلافه میشوی که حوصله ی جواب دادنشان را نداری ...

 توی اتوبوس بحث های کوتاهی از زمین و زمان میکنیم با هم اتوبوسی ها

می رسم خانه ماامان برایم شربت زعفران گذاشته کنار ..انگار تک تک مولکول هایش به من سلام میکنند بوی عطرش انگار حالم را جا میاورد ... شربت را سر میکشم که خوب به جانم بچسبد..

سرچ میکنم بلاگفا

می زند تکمیلی پنج خرداد و همان حرف های سه هفته اخیر

خیره میشوم و می گویم همین؟؟

 

 

** سکوت از هزار حرف و کنایه سرد تر و دردآور تر است..

**رویه به خوی خودم نمی آورم را پیش میگیرم

**حوصله ی نوشتن هم نیست انگار

** دیروز که خودم را چسباندم به ضریحتان صدای  قلبم را می شنیدم انگار یک لحظه تمام دنیایم خالی شد.. من بودم و شما .. انگار فقط مرا می شنیدید  و  من میخواستم با تمام دلم..و میخواهم با تمام وجودم باشید


بی ربط را دوست دارم

    نظر

 اگر بر حسب اتفاق دلتان گرفت ..خب بیایید فکرکنیم چه کنیم

من که این جارا خیلی دوست نمیدارم و بلاگفا کم کم یک ماه میشود که خراب است

من که همه ی حرفهایم آنجاگیرکرده

اگرخواستم دو کلمه ای بنویسم برای خودم جز دفترهایم به کجا پناه ببرم؟

هوم سوال خوبی است

کسی هم جواب اس ام اسم را نمیدهد

هوم

میدانی وقتی با گوشی شش ساله ام اس ام اس میدهم و این کلید هارا هی میزنم و فشار میدهم تا حرفی که میخواهم بیاید هی فکر میکنم و تلق و تلق دکمه هارا فشارمیدهم دلم ازته ته خودش میخواهد که کسی آنطرف خط دکمه هارا تلق و تلق  فشار بدهد اگر تاچ هم بود مانعی نیست که تلق و تلق صدا ندهد و بی صدا از ته ته دلش حروف را بزند ودر حد سلام ساده روح بیاورد درجانم

دیدید آدم از تنها چیزی که نمیخواهد بنویسد می نویسد؟

من الان اصلا توی ذهنم گوشی ام نبود این بود که چرا بلاگفا خراب است و این بود که چقدر دیروز ادبیات خواندم و حتی این هم بود که چقدر سردرد دارم

ولی گوشی عزیزوکوچکم نبود...چندماهی هست درش را چسب زده ام نیفتد..وقتی میخواهم بروم مهمانی چسبش را عوض میکنم..

الان چسبش نو نیست ولی خوب مانده...من که نه ولی گوشی کوچکم خسته شده از بس تبلیغات آمده برایش با ذوق و شوق نیو مسیج را میزند و فقط یک عدد چپندر چاپ می آید که حاکی( یا هاکی یا حاکی با هر ه و ح که خواستید)از این است نه کسی سراغ نمیگیردو این مساله ی حادی نیست و من هنوز هم نمیدانم این ها چیست که میگویم...شاید قوای ذهنی ام تحلیل رفته 

و تمام روز ورجه وورجه میکنند کلمه ها...

هوم

حتی میخواستم بگویم که هرچه تلاش میکنم لیلی "خاله" صدایم کند نمیشود میگوید "اگه "خیلی مودب شود اگه آنوم (خاله خانوم) دیگر ته تهش لاله صدایم میزند

هرچه زور میزنم نمیتوانم یادش بدهم بگوید خااااا

خ را به تنهایی میگوید ولی خارا نمیتواند

راستش دلم هم نمیخواهد بگوید خاله اگه را را دوست دارم من را به صورت یک قید به کار میبرد شاید هم مثل ایف کلاز های زندگی اش هستم

اگههههه

اگههههه

شاید هم برای رویا بافتنش

اگه ...

شاید هم برای خواستنش اگه این کارو کنی..

اگه قشنگ تر نیست؟

هرچند هیچ ربطی به خاله ندارد و فکر میکنم این موجودات محقق کشف کرده باشند که بعضی چیز های بیربطی که وسط زمین و آسمانند دوست داشتنی تر از قید و بندها هستند....

 

من اگه را بی هیچ ربطی دوست دارم مثل اینکه حرف زدن از گوشی ام را بی هیچ ربط دوست دارم مثل اینکه از ان چیزهایی که میخواستم بگویم و نگفتم را دوست دارم

 

 

***بعضی مواقع حرصم میگیرد یا دلم نمیدانم !

***بی تفاوت میشود سوت زد قدم زد از کنارش گذشت فقط من بلد نیستم سوت بزنم

***ومن دلتنگ شماره های بلاگفا هستم